ستاره‌ای در آسمان لویزان

از دل محله‌ی لویزان تهران تا ایستگاه آخر زندگی در دوم تیرماه 1404؛ داستان مردی آرام، نجیب و باایمان كه در لباس یگان ویژه فراجا نگهبان شب‌های وطن بود و سرانجام در حمله ناجوانمردانه جنگنده‌های رژیم صهیونیستی در جنگ 12 روزه به آرزوی دیرینه‌اش، شهادت، رسید.
در واپسین روزهای اسفندماه سال 1359، در دل محله‌ی قدیمی و مذهبی لویزان تهران، نوزادی چشم به جهان گشود. كودكی آرام و نجیب كه نگاهش انگار از همان آغاز، آینده‌ای روشن را برای وطن می‌دید. خانواده نامش را «سید امیر» گذاشتند؛ سید امیر عبدالله.

1404/06/26
|
23:30

ماجرای دوم
روایت زندگی و شهادت سروان سید امیر عبدالله از نیروهای یگان ویژه فراجا
این روایت برگرفته از مستند رادیویی «مردمان عاشق» به تهیه‌كنندگی فاطمه ربانی (رادیو تهران) است.

از دل محله‌ی لویزان تهران تا ایستگاه آخر زندگی در دوم تیرماه 1404؛ داستان مردی آرام، نجیب و باایمان كه در لباس یگان ویژه فراجا نگهبان شب‌های وطن بود و سرانجام در حمله ناجوانمردانه جنگنده‌های رژیم صهیونیستی در جنگ 12 روزه به آرزوی دیرینه‌اش، شهادت، رسید.
در واپسین روزهای اسفندماه سال 1359، در دل محله‌ی قدیمی و مذهبی لویزان تهران، نوزادی چشم به جهان گشود. كودكی آرام و نجیب كه نگاهش انگار از همان آغاز، آینده‌ای روشن را برای وطن می‌دید. خانواده نامش را «سید امیر» گذاشتند؛ سید امیر عبدالله. خانواده‌ای مذهبی و ریشه‌دار در ایمان بودند. فضایی كه در آن نفس می‌كشید، لبریز از ایمان، محبت و نجابت بود.
اما قاب یكی از برادران، سال‌ها پیش با چفیه‌ای آغشته به اشك مادر، به دیوار خانه آویخته شد؛ یادگار شهادت. از همان روز خانه‌ی عبدالله‌ها با عطر خون شهید خو گرفت و تقدیرش این بود كه دو ستاره‌ی فروزان در تاریخ محله‌ی لویزان ثبت شوند؛ برادر شهید و سید امیر.
الهه كیوانشاد، همسر شهید، چنین روایت می‌كند:«من الهه كیوانشاد هستم، همسر آقای سید امیر عبدالله. همسرم متولد هشتم اسفند پنجاه‌ونه بود. سه برادر و دو خواهر داشت. خانواده‌ای خیلی خوب و مؤمن بودند. پدرشوهر و مادرشوهرم واقعاً آدم‌های باخدا و پاكی بودند. از اهالی قدیمی لویزان و همه به ایمان و نجابت‌شان احترام می‌گذاشتند.»
امیر از همان كودكی با لبخندی بر لب شناخته می‌شد. در مدرسه و بعدها در دانشگاه، جدیت و پشتكارش زبانزد بود. درس خواند و تا مقطع كارشناسی ارشد ادامه داد، اما درس تنها بخشی از مسیرش بود. دلش شوقی داشت كه كمتر كسی در خود می‌پروراند؛ شوق خدمت به وطن، نه صرفاً برای شغل و معاش، بلكه از سر عشق. همین شد كه به پلیس پیوست و در یگان ویژه فراجا مشغول خدمت شد. در آن لباس مقدس، هم نگهبان شب‌های وطن بود و هم آرامش‌بخش دل همكاران و مردمی كه با او برخورد می‌كردند.
امیر در سی‌ونه سالگی دلش را سپرد به دختری به نام الهه؛ دختری مؤمن، مهربان، عاشق خدا و خاك وطن. پیوندشان ساده و صمیمی بود؛ پنج سال زندگی مشترك، مثل دو نخ دعا كه محكم به هم گره خورده باشند، پر از عشق، مهربانی و همدلی. الهه هنوز با شوری خاص از آن سال‌ها یاد می‌كند:«همسر من واقعاً فوق‌العاده بود. مهربان و صمیمی. هر كس می‌دیدش، چه آشنا، چه همسایه، چه دوست و فامیل، فقط از خوبی‌هایش می‌گفت. توی این چند سال زندگی، حتی یك بار هم از او بدی ندیدم؛ فقط مهربانی و ازخودگذشتگی.»
برای خانواده‌ی الهه، امیر نه فقط داماد، بلكه مثل یك پسر بود؛ مهربان و بی‌عیب. برای خودش هم، خدا را محرم راز می‌دانست. هر روز نیم ساعت قبل از اذان ظهر، به حسینیه می‌رفت تا نمازهای مستحبی بخواند و با خدا خلوت كند. همان‌جا بود كه با آرامشی عجیب، دل به راز و نیاز می‌سپرد و نماز ظهر و عصرش را در جماعت می‌خواند.
اما روز دوم تیرماه 1404، تقدیر طور دیگری رقم خورد. آن روز كمی دیرتر از همیشه به حسینیه رفت؛ گویی زمان وصالش رسیده بود. لحظاتی بعد، جنگنده‌های رژیم صهیونیستی در حمله‌ای ناجوانمردانه، آوار را بر سر او و همراهانش فروریختند. امیر به شهادت رسید؛ درست همان‌طور كه سال‌ها در دل آرزو كرده بود.
الهه با اشك روایت می‌كند:«وقتی پیكرش را پیدا كردند، در جیب لباسش یك یادداشت بود با دستخط خودش. نوشته بود: اگر حتی یك روز از عمرم باقی مانده باشد، دوست دارم شهید بشوم. وقتی مسئولین این را به ما نشان دادند، قلبم هم شكست و هم آرام شد؛ چون فهمیدم به آرزوش رسید.»
روزهای آخر، امیر رفتاری عجیب داشت؛ انگار به او الهام شده بود. الهه می‌گوید: «روز آخر، یك ساعت قبل از شهادتش، دو ساعت و نیم با هم صحبت كردیم. همیشه كارش طوری بود كه تلفن‌هاش كوتاه بود، پنج دقیقه‌ای. اما آن روز رها نمی‌كرد. گفت امروز كار ندارم، می‌خواهم فقط با شما صحبت كنم. مدام می‌گفت: كار و زندگی من شمایی. تلفن را قطع نمی‌كرد. حرف می‌زدیم از خاطره‌ها، آرزوها. من برایش از پیراهنی كه تازه دوخته بودم می‌گفتم. با ذوق توضیح می‌دادم. او هم فقط گوش می‌كرد و می‌گفت: غصه نخور، نگران نباش. همیشه می‌گفت صد و بیست سال كنار هم می‌مانیم. اما آن روز طوری حرف می‌زد انگار داشت خداحافظی می‌كرد.»
ساعتی بعد تلفن امیر خاموش شد. الهه كه در شمال بود، بی‌قرار سوار ماشین شد و تا تهران رانندگی كرد. در راه، هزار بار با خود تكرار می‌كرد:«امیر قوی است. حتماً سالم است. حتی اگر آوار هم روی او افتاده باشد، همه را نجات داده و خودش سالم مانده است.»
اما وقتی رسید، خبر شهادت را شنید. امیدش شكست، اما ایمانش باقی ماند. الهه می‌گوید:«برای ما بازماندگان خیلی سخت است، ولی خداروشكر كه به آرزوش رسید. همیشه به من آرامش می‌داد. می‌گفت نگران نباش، من هستم. حالا هم مطمئنم كنارش هستم. هر روز باید بروم سر خاكش و با او حرف بزنم تا آرام شوم.»
امیر در امامزاده پنج‌تن لویزان آرام گرفت؛ همان‌جایی كه به دنیا آمده بود. حالا خاك زادگاهش هم مزار جاودانه‌اش شد. الهه هنوز هر شب زیارت عاشورا می‌خواند و با یاد نمازش آرام می‌گیرد. یادگار مردی كه هیچ‌گاه از نماز و راز و نیاز غافل نبود.
دوم تیرماه 1404، در میانه‌ی جنگ تحمیلی دوازده‌روزه رژیم صهیونیستی علیه ایران، سید امیر عبدالله به شهادت رسید. شهادتش، مثل هزاران خون بی‌گناه دیگر، سندی شد بر مظلومیت ملتی كه با وجود زخم‌ها، ایستاده و مقاوم است.
امیر هم یكی از همان چهره‌های اقتدار بود؛ مردی كه زندگی‌اش را وقف امنیت وطن كرد و مرگش را در مسیر همان راه یافت.الهه، همسر وفادارش، امروز روایتگر آرام و اشكبار قصه‌ای است كه با عشق آغاز شد و با شهادت به اوج رسید؛ قصه‌ی ستاره‌ای در آسمان لویزان.

دسترسی سریع