ماجرای سوم فرشته‌ای در كالبد سپید

سیزدهم دی‌ماه سال 1363، در خانه‌ای ساده و بی‌آلایش، دختری چشم به جهان گشود كه تقدیر برایش رسالتی بزرگ نوشته بود. نامش را مرضیه گذاشتند. هیچ‌كس نمی‌دانست این نوزاد كوچك روزی به ستون‌های استوار علم پزشكی ایران بدل خواهد شد و نامش نه تنها در كتاب‌های علمی، كه در دل‌ها و خاطره‌ها جاودانه خواهد ماند.

1404/06/26
|
23:32

ماجرای سوم

فرشته‌ای در كالبد سپید
روایت زندگی و شهادت دكتر مرضیه عسگری و دخترش زهرا
این روایت برگرفته از مستند رادیویی «یاقوت» به تهیه‌كنندگی فاطمه بی‌تقصیر (رادیو سلامت) است.
سیزدهم دی‌ماه سال 1363، در خانه‌ای ساده و بی‌آلایش، دختری چشم به جهان گشود كه تقدیر برایش رسالتی بزرگ نوشته بود. نامش را مرضیه گذاشتند. هیچ‌كس نمی‌دانست این نوزاد كوچك روزی به ستون‌های استوار علم پزشكی ایران بدل خواهد شد و نامش نه تنها در كتاب‌های علمی، كه در دل‌ها و خاطره‌ها جاودانه خواهد ماند.
مرضیه از همان كودكی نشان داد كه با دیگران فرق دارد؛ پر تلاش، عاشق علم و همیشه در پی كشف ناشناخته‌ها. در مدرسه همیشه نفر اول بود و وقتی كارنامه‌اش را پر از نمرات بیست می‌دید، با لبخند می‌گفت: «بیست برایم تكراری شده!» اما در پس این موفقیت‌های كودكانه، رؤیایی عمیق‌تر داشت؛ او می‌خواست آدم‌ها را نجات دهد.
همین رؤیا او را به راه دشوار پزشكی كشاند. در دانشگاه تهران پزشكی خواند و پس از گذراندن سال‌های سخت تخصص، تصمیم گرفت وارد یكی از پیچیده‌ترین شاخه‌ها شود؛ فوق تخصص نوزادان. رشته‌ای كه همواره برایش هراس‌آور بود. وقتی از او پرسیدند چرا چنین رشته سختی را انتخاب كرده، گفت: «برای اینكه از ترسم نگذرم؛ با آن روبه‌رو شوم و خودم را كامل‌تر كنم.»
با رتبه دوم در بیمارستان امام خمینی دوره فوق تخصصی‌اش را گذراند و روز به روز پخته‌تر شد. او معماری بود كه با دانش و مهارتش، ستون‌های امید را برای نوزادان نارس بنا می‌كرد.
همسرش می‌گوید: «در مهرماه 1395 با همسرم مرضیه ازدواج كردم. سعادت داشتم كه حدود نه سال در كنارش زندگی كنم.» زندگی‌شان ساده اما لبریز از عشق بود. مرضیه نه تنها پزشك پرتلاش، كه همسری مهربان و مادری تمام‌عیار برای دختر كوچكش زهرا بود.
زهرا دختركی سه‌ساله با موهای فری و صدای شیرین بود. خنده‌هایش موسیقی روزهای مرضیه و همسرش را می‌ساخت. مرضیه هر شب برایش قصه می‌گفت و با بازی‌های كودكانه دنیای دخترش را رنگ‌آمیزی می‌كرد. دست كوچك زهرا را كه می‌گرفت، گویی جهان آرام‌تر نفس می‌كشید.
مرضیه در بیمارستان بهرامی، جایی كه به‌عنوان هیئت علمی فعالیت می‌كرد، به مهربانی و دلسوزی شهره بود. همكارانش می‌گفتند: «فرشته‌ای بود در كالبد آدم.» نمازش اول وقت بود، دست فقرا را می‌گرفت و برای بیمارانش چون مادری دل می‌سوزاند. هیچ‌گاه خود را بالاتر از دیگران نمی‌دانست. میان مردم می‌نشست، دردهایشان را می‌شنید و بی‌هیچ غروری همراهشان می‌شد.
یكی از دوستان و همكارانش، دكتر مریم ارچنگ، درباره او می‌گوید: «برجسته‌ترین ویژگی مرضیه آرامش و صبوری‌اش بود. عاشق بچه‌ها بود و تحمل دیدن دردشان را نداشت. همیشه علمش را به‌روز نگه می‌داشت و بهترین تصمیم‌ها را برای بیماران می‌گرفت. وقتی خبر شهادتش رسید، همه ما فقط یك جمله به زبان می‌آوردیم: خانم دكتر خیلی آرام و مهربان بود.»
همسرش روزی میان كتاب‌ها و جزوه‌های دوران عمومی پزشكی مرضیه، جعبه‌ای از دلنوشته‌های قدیمی پیدا كرد. نوشته‌هایی كه نشان می‌داد از همان جوانی، دل به خدا سپرده و آرزویی بزرگ در دل داشته است. در یكی از آن نوشته‌ها آمده بود:«خدایا، ای خدای بزرگ و مهربان من، كمكم كن تا از بندگان صدیق و صالحت باشم و به من لیاقت شهادت عنایت فرما. نمی‌دانم اكنون كه این نوشته را می‌خوانید، من به آرزوی دیرینه خود دست یافته‌ام یا نه. اما از شما می‌خواهم دعا كنید تا مرا هم به عنوان یكی از بندگان صالح خدا بپذیرید. زیرا این بزرگ‌ترین آرزوی من است.»

سال‌ها گذشت، اما همان آرزو در دل مرضیه زنده ماند. در میان شعرها و نوشته‌هایش از عشق به خدا، امید به ظهور و طلب زهد و صفا موج می‌زد.
مرضیه فرزند دكتر منصور عسگری، از دانشمندان برجسته هسته‌ای كشور بود؛ مردی كه عمرش را در راه اعتلای ایران صرف كرد و هرگز از موقعیت خانوادگی‌اش بهره‌برداری نكرد. این فروتنی و ساده‌زیستی میراثی بود كه به فرزندانش سپرد و مرضیه به زیباترین شكل آن را ادامه داد.
خواهر مرضیه از او چنین روایت می‌كند: «هر كسی كه وضع مالی خوبی نداشت، كمكش می‌كرد. خیلی وقت‌ها مریض‌هایی كه نمی‌توانستند ترخیص شوند، بی‌صدا هزینه‌هایشان را خودش پرداخت می‌كرد.»
سرنوشت گاه بی‌رحم‌ترین قصه‌گوست. در سحرگاه 23 خرداد 1404، حمله‌ای ناجوانمردانه از سوی رژیم صهیونیستی خانه پدری مرضیه را ویران كرد. او، دختر خردسالش زهرا و پدر و مادرش، همگی در آوار و آتش به شهادت رسیدند.
آن شب، چراغ خانه‌ای كه همیشه روشن بود خاموش شد، اما آسمان ستاره‌ای تازه گرفت. شهری كه او را می‌شناخت، به سوگ نشست. دوستانش می‌گفتند: «نه تنها یك پزشك دلسوز، كه آینده‌ای روشن و دست‌هایی شفا‌بخش از ما گرفته شد.»
بعدها، دوباره دلنوشته‌ای از مرضیه پیدا شد؛ دعایی كه سال‌ها پیش نوشته بود:«خدایا، ای مهربان‌ترین مهربانان، كمكم كن تا به خود بازگردم. دیده‌هایم را بینا، گوش‌هایم را شنوا و قلبم را خالی از كبر و خودپرستی قرار ده. كردارم را خالص گردان و مرا در زمره بندگان مخلصت قرار بده.»
این خطوط ساده، حقیقت وجود مرضیه را روشن می‌كند؛ پزشكی كه نه فقط با علم، كه با قلبش زخم‌ها را مرهم می‌گذاشت.

مرضیه در هر نقشی كه ایفا می‌كرد، كامل بود: پزشك، مادر، همسر، دختر، خواهر. در همه این نقش‌ها ویژگی مشتركی داشت: عشق. عشقی كه بی‌منت می‌بخشید و بی‌ادعا در زندگی جاری می‌كرد.
او رفت، اما ردپایش در خاطره‌ها پاك نمی‌شود. لبخندش آرامش‌بخش‌تر از هر دارویی بود و گرمای حضورش در یادها زنده مانده است. كسانی كه با عشق زندگی می‌كنند، حتی پس از مرگ هم زنده‌تر از بسیاری از زندگان‌اند.
امروز، وقتی نام دكتر مرضیه عسگری برده می‌شود، چهره‌ای سپیدپوش در ذهن‌ها جان می‌گیرد؛ زنی كه علم و ایمان را در هم آمیخت، برای نوزادان بی‌پناه جنگید، مادری عاشق بود و سرانجام، در آغوش شهادت آرام گرفت.

دسترسی سریع