شبی آرام در خردادماه سال 1404، ناگهان به ویرانی بدل شد؛ بلوك دوازده شهرك شهید چمران دیگر روشنایی ندید. در آن شب تلخ، مهدی پولادوند، سواركار جوان و قهرمان ملی، همراه با پدر، مادر و خواهرش آسمانی شد؛ و تنها علی، برادرش، ماند تا قصه خانوادهای سراسر عشق، ورزش و ایثار را بازگو كند. این روایت، قصه لبخندی است كه حتی پس از پركشیدن، در یاد دوستان و یاران مهدی همچنان زنده مانده است.
قصه پنجم
لبخند جاودانه بر زین شهادت
روایت زندگی و شهادت مهدی پولادوند از سواركاران
این روایت برگرفته از مستند رادیویی «به كدامین گناه» به تهیهكنندگی رقیه آقازاده (رادیو ورزش) است.
شبی آرام در خردادماه سال 1404، ناگهان به ویرانی بدل شد؛ بلوك دوازده شهرك شهید چمران دیگر روشنایی ندید. در آن شب تلخ، مهدی پولادوند، سواركار جوان و قهرمان ملی، همراه با پدر، مادر و خواهرش آسمانی شد؛ و تنها علی، برادرش، ماند تا قصه خانوادهای سراسر عشق، ورزش و ایثار را بازگو كند. این روایت، قصه لبخندی است كه حتی پس از پركشیدن، در یاد دوستان و یاران مهدی همچنان زنده مانده است.
مهدی پولادوند، جوانی بیستوهفت ساله، نه سیاستمدار بود و نه دانشمند هستهای؛ او تنها یك قهرمان پرانرژی از میدانهای اسبسواری بود. متولد بیستویكم مهرماه 1376، فرزند خانوادهای ساده و شریف كه سالها با صبر و ایثار زیستند. پدرش جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی بود؛ مردی بازنشسته از وزارت دفاع كه هشت سال دفاع مقدس را با زخمهای عمیق در سینه به دوش كشید. مادر خانهدار، خواهر جوان و خودش، همگی ساكن بلوك دوازده شهرك شهید چمران تهران بودند. شب بیستوسوم خرداد، زندگی آنان به دست موشكهای صهیونیستی پایان یافت؛ اما قصه مهدی، با تمام شور و شیطنتهای كودكی تا قلههای قهرمانی، همچنان زنده است.
برادرش علی، با صدایی بغضآلود، خاطرات كودكی مهدی را چنین بازگو میكند: «از همان بچگی یك بچه شیطون، پرانرژی و خندان بود. هر وقت میرفتم خانه، میگفتم: مهدی آمد... همه میخندیدند. بچهای بود كه هیچوقت اخم نمیكرد. همین لبخندش هنوز هم در جامعه سواركاری معروف است.»
مهدی در لرستان چند سالی زیست؛ جایی كه خانواده به خاطر مأموریت پدر، مدتی اقامت داشتند. بعدها به تهران بازگشتند و در شهرك شهید چمران ساكن شدند. پدر، جانباز شیمیایی، همچنان با سختیهای جسمی زندگی میكرد و خانواده با صبوری او را همراهی میكردند.
علی كه خود عاشق اسب بود، نخستین بار برادرش را به باشگاه برد. مهدی در ابتدا دلبسته فوتبال بود و مدتی هم حرفهای در زمین چمن دوید. اما تقدیر، او را از مستطیل سبز به میدانهای اسبسواری كشاند. علی میگوید: «یك روز مربی باشگاه گفت بگذار مهدی هم سوار شود. همینطوری سوار شد، چند قدم رفت، همون جلسه اول شد مهدی پولادوندی كه بعدها قهرمان شد. دیگر رها نكرد. رفت جلو تا كاپیتان تیم ملی نوجوانان و جوانان شد.»
استعداد خدادادیاش و رابطه عاطفی عمیقش با حیوانات، خیلی زود او را از سطح باشگاهی فراتر برد.
مجید سلطانی، مربی مهدی كه از آلمان برای حضور بر مزارش آمده بود، دربارهاش میگوید: «مهدی وقتی پانزده سالش بود آمد پیش من. خیلی با معرفت، وقتشناس و دقیق بود. در تمرینات همهچیز را با ریزبینی انجام میداد. در تیم ملی جوانان جزو چهار نفر اول بود. مقام چهارم كشور در نوجوانان گرفت، بعد هم در جوانان و بزرگسالان مدام روی سكو رفت. پارسال سوم بزرگسالان استان شد. یكی از آیندهدارترین شاگردام بود.»
مهدی فقط قهرمان نبود، رفیقی بود كه در دل همه جا باز میكرد. سجاد دهقانیان، یكی از نزدیكترین دوستانش، میگوید: «هیچكس نمیتواند منكر شوخطبعی و خندهرویی مهدی شود. اصلاً امكان نداشت با او بنشینید و نخندید. همیشه سر به سر همه میگذاشت. در مسابقات هم یك سوار تیغدار بود؛ یعنی میرفت كه ببرد. بارها در استان البرز مقام آورد. نایب قهرمان شد، سوم شد. واقعاً بازیكن برندهای بود.»
آریا مرزبان، دوست دیگرش، خاطرهای ماندگار تعریف میكند: «من از گیلان آمده بودم تهران. در باشگاه با مهدی آشنا شدم. رفاقتمان روزبهروز صمیمیتر شد. مهدی هیچوقت ناراحت نمیشد، هیچوقت دلگیر نبود. بزرگترین هدفش این بود كه كسی ناراحت نباشد. خودش همیشه میخندید و میخنداند.»
برادرش علی هنوز نمیتواند لحظههای آخر را باور كند: «جام رمضان با هم فوتسال بازی میكردیم. زانوم درد میكرد، نمیخواستم بروم. مهدی آمد دم در گفت به خاطر ما بیا. آخرین مسابقه فوتسال ما همان بود. همیشه هم خانواده براش مهم بود. شب شهادتش گفت میروم خانه، قول دادم عید كنار مامان باشم. برای همین با همه اصرارها، رفت.»
شبی كه بلوك دوازده خاموش شد
ساعت دوازده نیمهشب بود. علی خوابیده بود كه صدای انفجار همهچیز را لرزاند. او روایت میكند: «فكر كردم زلزله است. اما گفتن زدند... دویدم. دیدم بلوك دوازده نیست. درختان از ریشه كنده شده بودند، ماشینها همه خراب شده بودند. نگاه كردم، دیدم بلوك نیست...»
پدر، مادر، خواهر و مهدی همانجا پركشیدند. پیكرها یكییكی از زیر آوار بیرون آمدند؛ جز مادر كه تنها با آزمایش DNA شناسایی شد.
پس از شهادت، برادرش مدالهای مهدی را جمع كرد: «خون خودش روی مدال سوم افغانستانش ریخته بود.» این مدالها به پیشنهاد رئیس فدراسیون سواركاری، به موزه ورزش اهدا شد؛ تا نسلهای آینده بدانند كه قهرمانی واقعی تنها بر سكو نیست، بر بلندای شهادت است.
در دل دوستان و یاران، یاد مهدی چیزی فراتر از یك قهرمان ورزشی است. او جوانی بود كه با لبخند، محبت و غیرت، جایگاهی در دلها یافت كه هیچ انفجاری نمیتواند خاموشش كند. امروز مدالهایش در موزه میدرخشند و نامش در حافظه ایران زنده است. آیندگان او را خواهند شناخت؛ قهرمانی كه بر زین زندگی نشست، اما پرچم ایران را بر بلندای شهادت برافراشت.