لبخند پشت شیشه‌های خبر

نیما رجب‌پور، جوانی آرام و متین بود كه همیشه چشم به زمین می‌دوخت. بسیجی ساده‌ای كه با كمترین سروصدا كار می‌كرد اما در عین حال مسلط، دقیق و باكمال خوش‌رویی با همه رفتار داشت. هیچ‌وقت برای نبودن بهانه نمی‌آورد؛ همیشه حاضر و فعال بود. تحلیل‌ها و نوشته‌هایش زبانزد همكارانش بود. وقتی یكی از دوستانش از رشته تحصیلی‌اش پرسیده بود، آرام پاسخ داده بود: «مكانیك.» سپس با همان لبخند همیشگی اضافه كرده بود: «می‌گویند صداوسیما بچه‌های فنی را بیشتر می‌پسندد، تحلیل‌شان بهتر است.»

1404/06/26
|
23:56

ماجرای ششم
لبخند پشت شیشه‌های خبر
روایت زندگی و شهادت نیما رجب‌پور از سردبیران رسانه ملی
این روایت برگرفته از مستند رادیویی «سرخط خون» به تهیه‌كنندگی انسیه شمس‌اللهی (رادیو صبا) است.

نیما رجب‌پور، جوانی آرام و متین بود كه همیشه چشم به زمین می‌دوخت. بسیجی ساده‌ای كه با كمترین سروصدا كار می‌كرد اما در عین حال مسلط، دقیق و باكمال خوش‌رویی با همه رفتار داشت. هیچ‌وقت برای نبودن بهانه نمی‌آورد؛ همیشه حاضر و فعال بود. تحلیل‌ها و نوشته‌هایش زبانزد همكارانش بود. وقتی یكی از دوستانش از رشته تحصیلی‌اش پرسیده بود، آرام پاسخ داده بود: «مكانیك.» سپس با همان لبخند همیشگی اضافه كرده بود: «می‌گویند صداوسیما بچه‌های فنی را بیشتر می‌پسندد، تحلیل‌شان بهتر است.»
از میان شصت نفری كه دوره‌های سخت را گذراندند و آزمون دادند، تنها دو سه نفر انتخاب شدند. یكی از آن‌ها همین جوان آرام بود: نیما رجب‌پور؛ و این آغاز مسیر او در خبر بود. از همان روزها، همكارانش یك صدا می‌گفتند: «جوانی با شخصیت، متین و باوقار.»
در تحریریه
عاطفه ترقانی، ارزیاب پخش شبكه خبر، از او روایت می‌كند:«بیست‌ودو سال با آقای رجب‌پور همكار بودم. پیش از آن‌كه به ساختمان شیشه‌ای برویم، من در تحریریه اخبار 20 بودم و او سردبیر اخبار شامگاهی. مستقیم در یك تحریریه نبودیم اما اخبار را تبادل می‌كردیم تا تكراری پیش نیاید. او صبور بود، آرام و در عین حال بر كارش مسلط. حتی اگر با موضوعی مخالف بود، بی‌هیاهو نظرش را اعمال می‌كرد. بعد از تغییرات سال 1400 همه به ساختمان شیشه‌ای آمدیم. من شدم ارزیاب و او سردبیر خبر دو. اتاق او در طبقه چهارم بود و میز من چند متر عقب‌تر. هر روز از مقابل هم می‌گذشتیم، نگاه‌ها از پشت شیشه رد و بدل می‌شد. همان آرامش همیشگی را در نگاهش می‌دیدم.»
صبحی سرخ
روایت همسر شهید رنگ دیگری دارد:«روز بیست‌وسوم خرداد بود. با صدایی از خواب بیدار شدم. قرار بود نیما ساعت شش صبح اداره باشد. صدا بلند بود. گفت: «آسمان قرمبه است!» گفتم نه. گفت: «اسرائیل گفته می‌زند، احتمالا همین است.» گوشی‌اش را برداشت، خبر حمله تأیید شد. بدون هیچ حرفی لباس پوشید و رفت. دو سه روز خانه نبود. یك روز آمد، لباسش را عوض كرد و دوباره رفت.»
در همان روزها، ترقانی هم شهید نیما رجب‌پور را دیده بود:«حدود ده‌ونیم بود. سمت میزم می‌رفتم كه دیدمش. شنیده بودیم اسرائیل تهدید كرده ساختمان شیشه‌ای را می‌زند. پرسیدم شنیده‌ای؟ سر تكان داد. تلفنش زنگ خورد، همكارش گفت نمی‌توانم بیایم. آرام گفت: «اشكالی ندارد، من هستم.» بعد رو به من گفت: «نگران نباش، رسانه همیشه مصونیت دارد.» گفتم: «اما دفتر الجزیره و آسوشیتدپرس در غزه را هم زدند.» با همان آرامش جواب داد: «دشمن هم آبرویی برای خودش نگه می‌دارد. تازه پدافندها هم هستند.»
دقایق پراضطراب
روز حادثه، در ساختمان پرده‌های مخملی را كشیدند تا اگر بمب خورد، شیشه‌ها كسی را زخمی نكند. همكاران به نیما هم گفتند پرده بكشد. نیما با لبخند گفت: «اگر من پرده بكشم مشكل حل است؟» و بعد پرده را كشید.
چند دقیقه بعد، انفجارها آغاز شد. چهار بمب به ساختمان شیشه‌ای اصابت كرد. شعله‌ها بالا گرفت. همكارانش تعریف می‌كنند:«داخل طبقه اول بودیم. دود همه‌جا را گرفت. می‌دانستم خطر خفگی از آتش بیشتر است. به سختی از راهروهای تاریك پایین رفتیم. آقای سجاد رفت تا مجروحی را بیاورد اما خودش هم مجروح شد. صدای زنگ موبایل آمد. گوشی نیما بود؛ روی صفحه نوشته بود «مهلا». نیما خونریزی شدیدی داشت. با سختی او را پایین آوردیم. می‌گفت: «نترسید.» حتی در آن لحظه هم شجاع بود و خیلی‌ها را نجات داده بود.»
یكی دیگر می‌گوید:«روی جدول نشسته بودیم منتظر آمبولانس. پایش بیشتر آسیب دیده بود. گفت درد دارم، برایم آمپول بزنید. به بیمارستان منتقل شد. اول حالش بد نبود. امید داشتیم.»
دلتنگی خانه
همسرش با بغض از روزهای زندگی با او روایت می‌كند:«27 سال همسرش بودم. هیچ‌وقت كوچك‌ترین بی‌احترامی نكرد. گاهی دعوا بین زن و مرد پیش می‌آید، اما او همیشه محترم و مهربان بود. وقتی بعد از سه چهار شیفت خسته برمی‌گشت، بهانه نمی‌آورد. غذا را با عشق می‌پختم. او قابلمه را كنارم می‌گذاشت و می‌گفت: «خانم، غذا بكش.» ماه رمضان هیچ‌وقت من را بیدار نمی‌كرد. خودش چای دم می‌كرد، سحری آماده می‌كرد و بالای سرمان می‌آمد: «بلند شوید، سحری حاضر است.»
همیشه به من می‌گفت: «خدا پدرت را بیامرزد، من شرمنده تو هستم. حالا غم من این است كه ماه رمضان امسال چه كنم؟»
آخرین لبخند
نیمای عزیز، تا آخرین لحظه با همان آرامش و لبخند، در حال انجام وظیفه بود. همكارانش می‌گویند در بیمارستان هنوز امید زنده ماندنش زیاد بود، اما خونریزی كار خودش را كرد.
همسرش می‌گوید:«پدر بچه‌هایم، عشق من، نظامی نبود كه بگویم شاید برنگردد. فقط بیست ماه مانده بود بازنشسته شود. اما رفت. رفت جای خوب. همه همكارانش می‌دانستند آدم پاكی بود. اگر هم شهید نمی‌شد، حتما بخشیده می‌شد.»
صبح زود خبر رسید: نیما رجب‌پور، سردبیر شبكه خبر، در حمله دشمن صهیونی به ساختمان شیشه‌ای صداوسیما، به شهادت رسید. پیكرش در قطعه 46 بهشت زهرا آرام گرفت.
و این پایان یك زندگی بود؛ زندگی مردی كه لبخندش پشت شیشه‌های خبر هنوز در خاطر همكاران و خانواده‌اش مانده است. شهادت، هنر مردان خداست.

دسترسی سریع