در سرمای زمستان 19 دیماه 1378، در خانوادهای ساده و مؤمن در اسلامشهر، كودكی به دنیا آمد كه نامش بعدها در ردیف شهیدان جا گرفت؛ سعید قرهداغی. كودكی آرام، اما با نگاهی روشن و قلبی پرشور. روزی در كلاس اول ابتدایی، وقتی معلم از بچهها پرسید: «آرزویتان چیست؟» او بیدرنگ پاسخ داد: «میخواهم پلیس شوم.» همین جمله ساده مسیر زندگیاش را ترسیم كرد؛ راهی كه به بسیج، خدمت، ایمان و سرانجام شهادت ختم شد.
ماجرای هفتم
ستارهای از جنس نور و ایمان
سعید قرهداغی
روایت زندگی و شهادت سعید قرهداغی
برگرفته از مستند رادیویی «سرزمین لالهها» به تهیهكنندگی زینب محمودی (رادیو گفتوگو) است.
در سرمای زمستان 19 دیماه 1378، در خانوادهای ساده و مؤمن در اسلامشهر، كودكی به دنیا آمد كه نامش بعدها در ردیف شهیدان جا گرفت؛ سعید قرهداغی. كودكی آرام، اما با نگاهی روشن و قلبی پرشور. روزی در كلاس اول ابتدایی، وقتی معلم از بچهها پرسید: «آرزویتان چیست؟» او بیدرنگ پاسخ داد: «میخواهم پلیس شوم.» همین جمله ساده مسیر زندگیاش را ترسیم كرد؛ راهی كه به بسیج، خدمت، ایمان و سرانجام شهادت ختم شد.
سعید از نوجوانی پایش به بسیج باز شد. خیلی زود، بهخاطر جدیت، روحیه رهبری و صداقت، فرمانده پایگاه بسیج امامزاده موسی (ع) واوان شد. جوانی كه در دل محله، هم فرمانده بود و هم برادر. همه به مهربانی و دلسوزیاش تكیه داشتند. در عین جدیت نظامی، چهرهای خندان و روحی شوخطبع داشت.
صدرا، برادرزاده یازدهسالهاش، هنوز خاطرات شیرینی از او دارد: «عموم خیلی شوخی میكرد. یك بار كه رفته بود فروشگاه، برام یه بسته مداد شمعی خرید. من هشت سالم بود و اون مدادها برایم خاص بودند. هر بار كه میرفتم خانه مامانبزرگ، با آنها نقاشی میكشیدم. عموم چند اسباببازی قدیمی هم داشت كه با اینكه خراب شدند، مداد شمعیها هنوز یادگار من هستند.»
سعید برای خانوادهاش نه فقط یك پسر كه تكیهگاه بود. مادرش با آرامشی عجیب، از ایمان فرزندش میگوید: «از همان دوران بارداری در ختم قرآن شركت میكردم و همیشه به قرآن اهمیت میدادم. سعید وقتی هفدهساله بود، سوره نور را میخواند. او رو كرد به من و گفت: مامان، خیلی دوست دارم پاك زندگی كنم تا خداوند یك دختر پاك نصیبم كند و همینطور هم شد. با دختری پاك ازدواج كرد. حدود هفت ماه و نیم زندگی عاشقانه داشتند؛ محترمانه، باصفا، پر از احترام. حتی به مشهد رفتند و مدتی هم در خانه پدر عروس زندگی كردند. جهیزیه آماده بود، خانه سازمانی سعید هم آماده بود. قرار بود بهزودی به خانه خودشان بروند، اما خداوند شهادت را برای پسرم نوشت.»
پدرش، اما داستان دیگری روایت میكند؛ قصه پسر چهارمی كه در ابتدا نمیخواستند: «چهار پسر دارم و دختر نداشتم. آن سالها اوضاع اقتصادی خیلی سخت بود. بعضیها سرزنش میكردند كه چرا با سه بچه دیگر، یك بچه دیگر هم میآورید. حتی خودمان هم تردید داشتیم. استخاره كردیم، جواب آمد: در كار من دخالت نكنید. همین شد كه سعید به دنیا آمد. بچهای كه نمیخواستیم، بعدها مایه افتخارمان شد.»
پدر ادامه میدهد: «سعید بزرگ شد، دیپلم گرفت و رفت سربازی. هنوز سربازیاش تمام نشده بود كه كارش درست شد و وارد بسیج و سپاه شد. نزدیك شش سال در سپاه خدمت كرد. قبلاً هم فرمانده بسیج امامزاده موسی (ع) در واوان بود. با وجود سن كمش خیلی پركار و بزرگمنش بود. ستون خانواده شده بود. مردم واوان هم خیلی به ما لطف داشتند. مراسم تشییعش باشكوه برگزار شد. همه مثل خانواده خودش برایش عزاداری كردند. بعضیها میگفتند: ماشاءالله، با این تربیت. من هم میگفتم: بچهای كه نمیخواستم، حالا باعث افتخارم شد.»
سعید در دوم تیرماه 1404، در 26 سالگی، در سازمان بسیج بر اثر بمباران رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. شهادتش داغی بر دل خانواده گذاشت، اما یادش در دلها ماندگار شد. جوانی كه روزی در كلاس اول ابتدایی آرزو كرده بود پلیس شود، پلیسی آسمانی شد؛ پاسدار ایمان، مدافع وطن و سربازی از جنس نور.
زندگی كوتاه او داستانی است از امید و اخلاص؛ از كودكی كه روزی به دنیا آمد، در حالی كه پدر و مادر تردید داشتند، و سرانجام چنان رشد كرد كه نه تنها ستون خانواده، كه مایه افتخار یك شهر شد. مدادهای شمعی سادهای كه برای برادرزادهاش خرید، امروز نماد مهربانیهای اوست؛ همانطور كه خون سرخش سندی جاودان از ایستادگی و وفاداری به میهن است.